میدانی که چقدر دورم از خود؟
بیخود شده ام...
میدانی که چقدر تنهایم از خود؟
آه... دلم غریبانه می گرید
کاش دوباره نفسی تازه شود و نام تنهایم را... فریاد زند
میدانی که چقدر دورم ازخود؟
تنها شده ام...
کاش اسمم به معنای همه بود
با آن تنهایی ام را سر می کردم
... رنگی طلایی بر زندگی
رقص نور و قلم، سایه و انگشتانم
و سهرابی که از دیارم
غزلی ناب سروده
شیرینی یادها،
و نابی لحظاتی ک به جهنم فرستادمشان
و اکنون... عذابم سر رسیده...
تاریخ : چهارشنبه 90/9/30 | 12:5 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()